يه روز جمعه
جمعه گذشته من و نگار توي خونه تنها بوديم
نگارم ساعت 10 از خواب بيدار شده و داره صبحانه ش رو نوش جون ميكنه
نووووووووووووووووووووووووش جوووووووووووووووووووووووون عزيزم
بعدش خاله جون (سمانه) زنگ زد و ما رو برا نهار دعوت كرد و قرار شد بريم خونه مادر جون
داشتم كارامو انجام ميدادم كه آماده شيم بريم اونجا ،عمه جون پيام داد و ما رو دعوت كرد خونه شون ،
منم ازش خواستم كه اونا بيان پيش ما،بالاخره عمه رو راضي كردم بياد و قرار شد بعد نهار بيان،وقتي اومدن نگار هم خوشحال شده بود اما دوست نداشت عروسكي كه خاله جونش خريده بود رو به مريم جون بده ،بنابراين برا اينكه دست دختر عمه بهش نرسه رفت و روي ميز نشست،غافل از اينكه مريم هم ديگه بزرگ شده و ميتونه بره بالا
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی