خواب شیرین
چند وقت پیش خاله سمانه خونه ما بود و شب که می خواست برگرده خونه ،قرار شد دختر گلم به همراه بابایی خاله جون رو برسونن و برگردن ولی ظاهرا وقتی که به در خونه مادرجون اینا رسیدن خانوم خانوما کلی گریه و زاری که منم میخوام برم اونجا، بابا هم که هر کاری کرده بود نگار راضی به برگشت بشه ، فایده ای نداشت.اصرار پشت اصرار که من نمیام خونه.بالاخره نگار جون برنده شد و شب هم خونه مادر جون اینا موند.شب موقع خواب نگار جون عروسکش رو برداشته بود باهاش خاله بازی میکرد و عروسک بچه نگار شده بود نگار هم در نقش مادر ، آروم باهاش حرف میزد و میگفت: چی میخوای؟ چرا نمی خوابی؟ هیس ساکت باش و بخواب.خلاصه دخملی همین طور که سرگرم خوابوندن عروسک بوده خوابش برده بود.
خوابش برده. این اولین شبی بود که نگار جون تنهایی و به دور از ما خونه مادر جونش خوابید.الهی من فدایت بشم مامانی که اینطور ناز و شیرین و البته تنها و بدور از مامانی خوابیدی.(این عروسک دوست داشتنی دخملی هست که پارسال براش خریدیم ولی نگار جون حسابی بهش لطف داشته و دست و پاش کنده شده ولی مدتی میشه که خیلی بهش توجه میکنه و هرچند این عروسک ظاهر قبلی رو نداره ولی هستی من ترجیح میدم با همین عروسک بازی کنه و زیاد با عروسکهای دیگه بازی نمیکنه.)