نگار نگار ، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره

نگار اردیبهشتی

شیرین زبونی

1393/9/10 11:47
نویسنده : باران
539 بازدید
اشتراک گذاری

خدایا به خاطر تمام داده هات شکر،بالاخص به خاطر هدیه زیبای هستی که مارو لایق دونستی و به ما عطاکردی منظورم دختر خوب و واقعا مهربونم نگاره .الهی همه از وجود هدیه و نعمت فرزند خوب و سالم و صالح بهره مند بشن و الهی همیشه فضای خونه های ما (منظورم همه مردم دنیا )به شور و نشاط و سر و صدا و خنده های کودکان و فرزندان آکنده باشه.

خداجونم خیلی خیلی شاکرم که عنوان زیبای مادر رو بمن بخشیدی و دختری زیبا و شیرین به ما هدیه کردی ،خدایا تا عمر دارم این هدیه رو بر من ببخش و همیشه پاینده بدار تا دلگرم باشیم به زهستی و شاکر باشیم به خاطر وجود نازنینش .

خدایا شکرت که هر روز که دخملی بزرگتر میشه، بیشتر شیرین زبونی میکنه و لبخند رو به لب تمام اطرافیان میاره .مامانی و بابا حبیب و بقیه که حتی برا یه روز هم طاقت دوری ت رو ندارن .بغل

جند تا از شیرین کاریها و شیرین زبونیهای نگارم:

مدتیه یاد گرفتی و مدام من رو به اتاقت دعوت میکنی تا بیام و باهات بازی کنم عزیزم ....یه بارهم بعد اینکه دیدی نمیتونی منو به اتاقت بکشونی بهم گفتی مامان بیا اتاقم با هم چایی بخوریم و من هم وقتی دیدم اینطور مودبانه منو به صرف چایی به اتاقت دعوت کردی دیگه دلم نیومد بهونه بیارم برات عزیزم .

چند وقت پیش با هم رفتیم خونه مهدی و نرگس (بچه های دخترعمو) قبل اینکه وارد خونه شون بشیم توی راه پله ها یه دفعه بهم گفتی :مامان اگه خونه مهدی اینا آب خواستم بهم آب بدین.منو میگی کلی تعجب کردم که چرا این حرفو زدی و فکرم مشغول شد که نکنه قبلا جایی چیزی از من خواستی و من بی توجهی کردم.البته امیدوارم همچین چیزی نبوده باشه ،من که یادم نمیاد گلم

چند شب پیش موقع خواب وقتی کنارت دراز کشیده بودم تا بخوابیم ساکت بودم و داشتم به کارام و به شما فکر میکردم که پرسیدی مامان به چی فکر میکنی؟گفتم عزیزم به شما فکر میکنم.

باکمال تعجب تعجبدیدم ،خندیدی و مثلا به شوخی، گفتی :نه ،به بابا فکر میکنی.

منم موندم که در جوابت چی بگم نفسمسکوت

اون روز بهت گفتم :شما دکتر میشی که مامانی رو درمان کنی تا دیگه پا درد نداشته باشه

گفتی من میخوام آقای پلیس بشم،چی خانومی:آقای پلیس ولی شما که آقا نیستس بعدشم مگه پلیس ها چه کارهایی انجام میدن که شما دوست درای پلیس شی،در جواب گفتی :پلیسا کله ملق میزنن

فکر کنم از حرکات رزمی اونا خوشت اومده عزیزم  و چون ما توی خونه به شما اجازه کله ملق زدن رو نمیدیم برا همین دوست داری پلیس شی.

هفته پیش  بابا حبیب یه دوربین جدید عکاسی با پایه خریده بود وقتی رفتیم خونه شون داشت تستش میکردکه شما هم دویدی و دوربین رو ازش گرفتی و میگفتی من میخوام از همتون عکس بگیرم ،من عکاس باشی هستم  همه جمع شید کنار هم تا ازتون عکس بگیرم .البته بی انصافی نباشه واقعا بعضی از عکسایی هم که میگیری خیلی خوب و جالب میشه خانوم گل ،ولی با همه این حرفا نباید بدون اجازه به وسایلایی که ما شما نیست و کلا بچه ها نباید بهش دست بزنن رو برداری .من و بابا بهت قول میدیم وقتش که شد دوربین خودمون رو بهت بدیم عزیزم تا بتونی باهاش عکس بندازی و برا موفقیتت توی این زمینه تا جایی که بتونیم  بهت کمک کنیم و حامی ت باشیم جیییییگرم

دو روز پیش گوشی رو برداشته بودی و شماره میگرفت یکه خاله جون گفت:نگار داری چکار میکنی این موقع به کی زنگ میزنی،گفتی میخوام به اداره بابا زنگ بزنم باهاش صحبت کنم (انگاری یهو دل تنگ شده بودی )سمانه جون هم شماره بابا رو گرفت تا باهاش حرف بزنی ،وقتی با بابا صحبت میکردی با زبان کودکانه ت بهش گفتی:بابا دنبال شمارت میگشتم باهات حرف بزنم شمارت رو اشتباه گرفتم ،کارت تموم شد زود بیا خونه پیشم . بابا هم کلی قربون صدقت رفت که به یاد هستی و دلتنگش شدی و بهت قول داد که از اداره برگشت برات یه کادو بخره و به قولش عمل کرد و برات یه باب اسفنجی یه جارو برقی و یه عروسک طبل زن خرید.خوشبحالت چشمک

دیشب میگم: مامان بیا بریم تو اینترنت و یکم به وبلاگای بچه ها سر بزنیم .بهم میگی نه بریم "اون ترنت" و کلی هم میخندی............ ای کلک منو دست میندازی حالا !!!!!!!!!!

 

پسندها (4)

نظرات (6)

آریا، مامانی و بابایی
11 آذر 93 11:07
رفیق خوب مثل خودکار نیست که وقتی جوهرش تموم شد بندازیش دور… رفیق خوب مثل جوهر خودکاره که واست خاطره های به یاد موندنی رو ماندگار میکنه سلام مامان آریا جونی: با پیام زیبایی که گذاشتی کاملا موافقم.صد البته که همینطوره عزیزم ممنونم از شما که همیشه همراهمون هستید و بدونید که ما همیشه به یادتون هستیم گل پسرتون رو از طرف ما ببوسید....
maman sima
12 آذر 93 8:37
دخترا بابایی هستن دیگه...کنیم آره هر کارهم بکنیم بازم باباها براشون عزیزترن دیگه
maman sima
12 آذر 93 8:39
ای کلک... بزرگ شدین باید مامانا را دست بندازین عزیزمی
سمانه جون
13 آذر 93 12:43
سلام عزیزم خدا حفظت کنه.دوستت دارم
مامان محمدطاها
21 آذر 93 12:40
(='o'=) (")(") من پیشیه ملوسم میتونم تورو ببوسم؟
hanieh
26 آذر 93 16:37
اوخیییییییییییی چه شیرین زبونی هایی که نمی کنه این ناقلا فدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااش[ماچ خدا نکنه عزیزم،شما لطف دارین از آویسا جون چه خبر