من و نگارم
عزیزتر از جانم ،دردونه من ،بهار عمرم،نگارم .... دو شب پیش وقتی داشتم با شما در مورد اینکه فردا صبح شنبه است و دوباره مامان و بابا باید بریم سر کار صحبت میکردم،بهم گفتی مامان : به من آشپزی یاد بده بعد شما و بابا فردا برین سر کار منم خونه تنها وایمیستم و آشپزی میکنم ، براتون غذا آماده میکنم تا شما برگردین باهم نهار بخوریم....
الهی من چی میتونم بهت بگم عزیزم،گلم ،نفسم ...
الهی من بگردمت مامانی ...
خدایا هزار ماشاءا... و تبارک ا... به خلقت زیباییهایی که بی منت به ما آدما هدیه میدی و لحظه لحظه ی زندگی ما (انسانهای گاها قدر نشناس) رو پر از شیرینی و زیبایی و لذت میکنی.
خدایا من میخوام هررر روز و هررر لحظه پر شم از حس قشنگ و زیبای مادرانه که عطر مهربونیت رو از بوی دردونه ای که بهش عنایت کردی و بخشیدی با تک تک سلولهاش استنشاق میکنه ...
خدایا خودت کمکمون کن تا زیبایی های کوچیک و بزرگ فراوونی که دوروبرمون رو پر کرده رو با دقت بیشتری ببینیم و لذت ببریم از اینکه خدایی داریم که زیباست و زیبایی می آفرینه
دوست دارم این زیبایی رو با تمام وجود در آغوش بگیرم و با تمام قدرت بفشارمش تا جزئی از وجودم بشه تا همیشه و همه جا بامن همراه باشه.
خدایا خیلی خیلی دوستت دارم و شاکرتم و بازم خالصانه ازت میخوام تا زمانی که نفس میکشم من رو لایق بودن در کنار هدیه زیبایی که به من بخشیدی بدون و همیشه عمرم ، نگار بهاری و دیگر داشته هام رو بر من ببخش و ببخش...آمین یا رب العالمین