نگار نگار ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

نگار اردیبهشتی

من و نگارم

عزیزتر از جانم ،دردونه من ،بهار عمرم،نگارم .... دو شب پیش وقتی داشتم با شما در مورد اینکه فردا صبح شنبه است و دوباره مامان و بابا باید بریم سر کار صحبت میکردم،بهم گفتی مامان : به من آشپزی یاد بده بعد شما و بابا فردا برین سر کار منم خونه تنها وایمیستم و آشپزی میکنم ، براتون غذا آماده میکنم تا شما برگردین باهم نهار بخوریم.... الهی من چی میتونم بهت بگم عزیزم،گلم ،نفسم ... الهی من بگردمت مامانی ... خدایا هزار ماشاءا... و تبارک ا... به خلقت زیباییهایی که بی منت به ما آدما هدیه میدی و لحظه لحظه ی زندگی ما (انسانهای گاها قدر نشناس) رو پر از شیرینی و زیبایی و لذت میکنی. خدایا من میخوام هررر روز و هررر لحظه پر شم از حس قشنگ و زیبای مادران...
15 دی 1393

شیرین زبونی

خدایا به خاطر تمام داده هات شکر،بالاخص به خاطر هدیه زیبای هستی که مارو لایق دونستی و به ما عطاکردی منظورم دختر خوب و واقعا مهربونم نگاره .الهی همه از وجود هدیه و نعمت فرزند خوب و سالم و صالح بهره مند بشن و الهی همیشه فضای خونه های ما (منظورم همه مردم دنیا )به شور و نشاط و سر و صدا و خنده های کودکان و فرزندان آکنده باشه. خداجونم خیلی خیلی شاکرم که عنوان زیبای مادر رو بمن بخشیدی و دختری زیبا و شیرین به ما هدیه کردی ،خدایا تا عمر دارم این هدیه رو بر من ببخش و همیشه پاینده بدار تا دلگرم باشیم به زهستی و شاکر باشیم به خاطر وجود نازنینش . خدایا شکرت که هر روز که دخملی بزرگتر میشه، بیشتر شیرین زبونی میکنه و لبخند رو به لب تمام اطرافیان میاره ...
10 آذر 1393

عکس آتلیه

ماه پیش بعد از مدتها تصمیم مامان و عمه برا بردن بچه ها(نگار-علی و مریم) به آتلیه عملی شد و باهم رفتیم آتلیه و چند تا عکس یادگاری با هم انداختین. نگار جونم اینجا 2 سال و 6 ماهت شده                     ...
1 آذر 1393

چند تا عکس از بهار و تابستان 93

یه عکس خوشگل با ژست قشنگ ازنگاری   الهی قربون دختر نازم بشم من     این عکسم وقتی اوایل عید به خاطر سرماخوردگی می خواستیم ببریمت دکتر قبلش یه سر رفتیم پارک شهر این عکسارو نگار جوووووووووووونم از قفسه کتابخونه گرفته ،خانومی جدیدا یه سره دوربین به دست میگه من عکاس باشی هستم و چرت و چرت از همه چی عکس میگیره اینم از عروسکهای نازت جوجو کوچولوی من یه روز تابستونی میزبان علی و مریم جون (پسر و دخمل عمه نگار جون) در باغ که خیلی بهتون خوش گذشت  نگار در حال کمک به مامان ،عسلم توی کارهای خونه کمک حال مامان هستش بعضی وقتها هم نگار جون اینطور خونه رو شلوغ میکنه و مثلا ...
26 آبان 1393

نگار همکار شده

تا به حال نگار جون دو یا سه بار مجبور شده به محل کار مامان بیاد و مهمون مامان شه ،بار آخری که اومده بود میگفت:"مامان من همکار شدم" آخه وقتی نگار میپرسه مامان کجا میری یا اداره پیش کی میری به نگار میگم "میرم سرکار پیش همکارام " این عکس مربوط به امروزه(22 آبان 93) و این عکس مربوط به سال 92 میشه ...
22 آبان 1393

خواب شیرین

چند وقت پیش خاله سمانه خونه ما بود و شب که می خواست برگرده خونه ،قرار شد دختر گلم به همراه بابایی خاله جون رو برسونن و برگردن ولی ظاهرا  وقتی که به در خونه مادرجون اینا رسیدن خانوم خانوما کلی گریه و زاری که منم میخوام برم اونجا، بابا هم که هر کاری کرده بود نگار راضی به برگشت بشه ، فایده ای نداشت.اصرار پشت اصرار که من نمیام خونه.بالاخره نگار جون برنده شد و شب هم خونه مادر جون اینا موند.شب موقع خواب نگار جون  عروسکش رو برداشته بود باهاش خاله بازی میکرد و عروسک بچه نگار شده بود نگار هم در نقش مادر ، آروم باهاش حرف میزد و میگفت: چی میخوای؟ چرا نمی خوابی؟ هیس ساکت باش و بخواب.خلاصه دخملی همین طور که سرگرم خوابوندن عروسک بوده خواب...
19 آبان 1393